حرف به حرف من را بشکاف

سیاهی به سیاهی میبازد ، تا که دیگر موجودی نیستم

زمانی را که نمیخواستم و علاقه ای به بازگشتش ندارم

لحظات ، پالس های طولانی داشت من سیاهم روی زمین 


این چنین واژگان واژگونی را چطور مرتب بگویم

خبر نگار از چشم تو ، در وقایع ، منم ، با کبد ذهن که خاطرات است ، حالا مگر مردم هم شادی میکنند ؟ 

به عریض شدن لب هایشان توسط بت های کاغذی که با زحمت به دست آورده اند میگوییند شادی .

مثل یک بی‌سواد کوچه بازاری هزینه کش مکش های اکسیژن  ، برای حرکت نورون ها را میدهم ، اسم مناسب برای این شخصیت ، آسمون جل غیر بنجل است

شب چشمانم را در میاورم و به وجودم میسپارم که از حقیقت بویی ببرم ، به راستی چه ساده لوحانه من یک روزه ، نگران عمر خورشید بودم

خیاطی من با نوشتن هایم از رفلکس تو در دهانش که بدتر نیست


اون و من محال تر از آتش به چشم ابر بودیم  ، بینی ام کور شده رابطه مثل صدای فندک در باران نا امید کننده بود

درگیریم با احساساتم درگیری خودم هست با تصویر خودم در آینه ، به چیزی جز خودم نیاز دارم برای تغییر فیزیک و تصویر به موازی خودم در مسافتی که مرده ام جلو آینه


هاله ای از سوپر پوزیشن بودن


کدام درد ؟ فیزیک یا گذشته

اندوه دوری حسی هست که دیر از بین میره جز آخرین بازمانده ها از یک وجوده ، تبدیل دلیل دوری به یک اتفاق عادی سلاخی اون حسه و با سرکوب اون حس فقط قوی تر میشه

شاید نشاید... ولی شاید ، شاید شادی باشد و ننشانده اند بر لب

مکش این ریشه از پوچی حقیقت ، جذاب تر است از تکرار ، تکراری ها  ، لحظه ای را به هیچ تصور شو تا  بفهمیم هم چمن خشک باشی هم کهکشان آخر ، این ها را بازگو کردم ، در زندگی بعدی ات مرا فراموش میکنی ولی تو که می دانی این حرف ها آشنا هستند به گوشت ،  این ستاره برای تو چه میدرخشد با مردنشان فراموش کن آسمان پر از ستارست ، رویاها ستاره هایی زیبا ولی در دور دست هستند ، اگر تنهایی های من را میدیدی یا آنچه که من بودم را میدانستی محال بود که با من بمانی حقیقتا دیوانه ام ،

اه پنچره رو ببند بوی عطرت رو کم میکنه چیز قابل ترسی ندارم عوام از من میترسند ، من از این خنده ام میگیره . اگر جامعه از وجودی قشر یا موجودی مثل من آگاه بود به تیمارستان ها بخش فکر های زنجری اضافه میکرد چه بسا در اقشار مختلف این کار رو میکنن و اععم ملل  هم قبولش دارن قبول داری ؟ 

کاری به کار بار خراب ندارم ولی بیضه های من در لوزالمعده مادرت اگر اگرهای منقلب شده است

چین چین دامنش فراز و نشیب های من بود 

این چه صورتکی است که من بر ویترین مغازه تن گذاشته ام، رضایت هیچ مشتری ملاک نیست این به خاطر این است که ؟


چرخنده زمان یکی جلو رفت و دنیا با مداخله میبینم

 لطف زندگی ، خواب به خواب رفتن در رویای پالس خواب است که معنی جدیدی از وجودیت میدهد


کاتبه یک خواب ، حساب نشده  ، یک ساده

جامعه ما لو میره؟

تو که مادرم نیستی به وجود آورده من هستی خالق من مگر کسی جز شماهاست چرا مخلوق خود را دوست ندارید خیانت کاران زمان


کمک کمک گفتن هایم بین رفتار و حرف هایم فضا سازی شده بود چه کسی همراه من بود ؟ جز  ؟ یک نصیحت تنهایی رنج بکشید چرا که فکر ورزیده تری برای شما به ارمغان می‌آورد 


چیز قابل ترسی ندارم مردم از من میترسند و من به این خنده ام میگیرد و آنها من را دیوانه خطاب میکنند بدون هیچ شناختی فقط با احتمال اثر برآمدگی ، خنده مانند هر حالت دیگر است و مسلما درست نیست که انقدر به دنبال خنده هستید چون شادی کمیاب شده اینطوری شدید و گرنه روزی تقاضای غم می‌کردید

اصلا خنده عصبی دیدی ؟ ندیدی ؟ الکی میخندی الکی میخندی الکی میخندی میخندی میخندی میخندی؟ چرا میخندی میخوای نفهمم چت شده ؟ چرا نمیفهمی جمع تنهاییم ، تنهاییم در جمع اینو نفهمیدی ، نخوندی ؟ چرا من رو به چشم نخوندی ، ما که میدونیم جمعی تنهاییم در این اجتماع 


صبح  صلح دروغ نیست


سیاه مشق های را عشقم را میفروشم به چشمتان

تا بازگوی اینده یتان آشنا باشد به گوش فکر

 

چقدر نفرت داشتم و شب بود که مرا مهار کرد

تو این روزا باید شبانه به غارت از معدن کلمات و مفاهیم رفت


تو برو تو

خارطراتم از تو

توهم ترهمت از عدم توجه

این ذهن است از سبب پر

از استمرار مرگ هر روز


چشمانت تو خونم لخته شد اجازه بده خودت و خودم را ما خطاب کنم فقط همین یکبار من و تو در یک قالب باشیم در سیاهرگ حرف هستیم


غلط نکن وقتی میخوای از عشق حرف بزنی از استرس خون بالا بیار بدنت بی اختیار میشود بدون الکترولیت چند آسمان سقوط میکنی

 

صبح این شب هق هق ها حل حله شد


در آنجا  درختان جنگل از جنس خاک بودند با شکوفه هایی از ریشه ، آسمان به جای رود در جریان بود و سایه هر چیز خود وجود بود و جود آن سایه


قدر شب را بیشتر بدانیم


من میمیرم اگر  فراموش بشم مرگ من مهم نیست فراموش شهرتم است من را نابود میکند و به هیچ میبرد  انگار از خواب بیدار شوید من را فراموش می‌کنید

 نسبت به قبل تغییر کرده ام من قبل نیست در لحظه  تغییر میکنم پس من کی هستم ؟ تعدادی مرده سوار بر هم؟


از هم جدا شدیم چون تغییر میکنیم ثابت بودی؟من تغییر کردم چون بدون جریان من مرده ام


دیکتاتور درونم را باید منقلب کنم تا آماده شهیر شدن بشوم ، برای این صلح جنگ داخلی بود با سر بریدش تلو تلو میخورد که گردنش را در خاک فرو کردم مثل کبکی که عمری چشمش را بر دنیا ما بسته بود

چشمت را نبند مدیون آن شب هستی

سیاهی قبل آن شب بهت چیره بود


#PvF