قبل از رسیدن به بن بستی سخت که فاصله ای تاریک میان ما و رویا است ، توقعی از چرا های گستاخانه که شاید هم بی راه نباشد ، نهر کوچکی همراه با ترس و شک را به روی چشم ما ، در مسیر می گشاید ، روشنایی آن که ، چرا تا وقتی ایده و حرف هست ، بخواهیم برای اثبات درستی خود دست به عمل ببریم ، کمی صبر به همراه جرات عمل کردن به حرف کسی که به او اعتماد داریم ، در ارتفاعی که برجک سبز دارد فاصله ای را تا شلوغی و صدای شهر رقم می زند ، همان صدای بلعیدن روح ها توسط ارواح متحد ، گردش موتور ها ، چرخ ها ، پره ها ، انسان ها ، حساب ها ، تکراری های بی پایان از جنس احتیاجی که مردم به تجربه دارند ، چشم هایشان را می بندد ، چم خم روزگار آن ها را تشنه به خون و پرورش خشم درون می کند ، هم چون گردش ماه و ما و سایه ی ماه ، که روزمان را به شب بدل می کند ، نقطه سیاهی از جهل و نادانی که بزرگ می‌شود و مردمک مردمان نادان را در طول عمرشان بی ثمر ، طی میکند .

 با خود فکر میکنم شاید در آن شهر ، دلیلی برای خنده هست ، لیلی برای عشق ورزیدن و کمالی برای رسیدن ولی شهری پس آن قابل رویت است ، نکند چیز های دیگری وجود دارد که رویای من نیست ؛ اصلا ً چرا به رویای خود شک کردم و چرا آن را برای لحظه ای فراموش کردم و به چیزی فراتر از آن فکر کردم ؛ فقط برای تامین اشتیاق احساسات ظریف لایتناهی ؟

 

#PvF