در وادی نشر جز سخن حق نیست مرا

دانم که در ره او هر چه هستو نیست دوا

در پس مشق شب داد کلید سخن مرا

در خلا جسم زمان نیست مکان

با سکون در ره اوستم دوان

حرف متاع اوست وجود در ثنا

در ره عرش رستم متاع درد دنیا مدام

از حق حقدار بی حق جملگی نشنیدم جواب

جز عشق او عشق و معشوق و عشاق حرام

جدایی نیست در نظر او پیر و جوان

حرف ز او گفتیم بر کشیدند کمان

اندر اندر هستی هست و پوچی در آن

فارغ ز شور فهم آن کمال حاکمان

و ملکا در گیتی در نظر رندان نهان

در رشد و کوشش ذرات جهان پر شوق دوان

وین همای شب و روز رفتنی است همان

جز تخم نیکی در این خاک تخمی مکار

در این درنگ کوتاه دمی بخشش نیست مجال



PvF#